داستان كوتاه چه كشكی، چه پشمی
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان كوتاه چه كشكی، چه پشمی
نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391
بازدید : 869
نویسنده : علیرضا آزادی

 چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. 
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، 
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. 
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. 
در حال مستاصل شد... 
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: 
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. 

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت. 
گفت: 
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. 
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... 
قدری پایین تر آمد. 
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: 
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟ 
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم. 
وقتی كمی پایین تر آمد گفت: 
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟ 
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم 
غلط زیادی كه جریمه ندارد. 
كتاب كوچه 
احمد شاملو 



:: برچسب‌ها: داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان خواندنی , داستان کوتاه خواندنی , داستان , ماجرای جالب , داستان جالب , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: